از اعماق رویاهایم ،فریادهایم را سکوت میکنم تا در حقیقت بمیرد این جسد متحرک میان اینهمه دروغ های واقعی زیر آوارهای باران مانده ام با چتر آهنی میشوید خوبی هایم ،را نمیبرد پلیدیهایم را ، بس که سنگین شده ام سیل ها هم طرفم نمی آیند بی تو من اینم نه کمتر نه بیشتر
به بعضیا باید بگی :
عزیزم حتی اگه “خدا” خودش بیاد پایین واسه تضمینت یا شیطانو بفرسته واسه به گردن گرفتن تقصیرت ، دیگه فایده نداره !
“خراب شد تصویرت”
.
.
.
.
میخواهم عوض شوم … چرا باید دلتنگ باشم ؟
تو باید دلتنگ شوی … می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم ، در دورترین نقطه … دقت کن رسیدن به من آسان نیست !
اگر همتش را نداری آسیب به درخت نرسان ، به همان سیب های کرم خورده روی زمین قانع باش !
.
.
.
.
باشــی یــا نباشــی ، ایــن شب ســـر میشـــود !
امــا ایــن شب کجـــا و آن شب کجــــا ؟!
.
.
.
.
من
خسته
تنها
افسرده
گیر افتاده بین روزمرگی های لعنتی
و چیزی که دیگران از من تو ذهنشون ساختن
شاد
شنگول
عاشق خل وچل بازی
سرزنده
سرزنده
سرزنده
چه قدر سخته غرق جمعیت بودن در عین تنهایی . . .
.
.
.
.
خدایا…
خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم !
شب بیا باهم بریم سراغشون ….
من نشونت میدم ؛
تو ببخششون … !!!
.
.
.
.
گنجشکانی که رد تو را دیروز،
درخت به درخت و خیابان به خیابان،
دنبــال کرده اند … خــدا میدانــد چه دیده اند،
که دیــگر جیکشــان درنمیـــآید !!
.
.
.
.
گآهی وقتــــ ها…
دلتـــ میخوآهـــد…
یکی را صدآ کنی و بگویی:
“سلــــآم…می آیی قدم بزنیم؟!…”
گآهی…
آدم چه چیز هآی ســــــآدـهـ ای را ندآرد…
.
.
.
.
گفته بودم می کشمش آخر!
امروز…
دم غروب…
وقت اذان…
دلم را با اشک آب دادم
رو به قبله خواباندمش
یک…
دو…
سه…
تمام شد!
دیگر بهانه ات را نمی گیرد!!
.
.
.
.
بــه هـــرکــــس مـــی گـــویـــم “تـــــو“
بـــه خـــودش مــیــگـــیــرد. . .!
امـــا نـــمـــی دانــــــد کــــــه
هــیـــچ کــس بـــرای مـن
“تـــــــو”
نـــمــی شـــود… !
.
.
.
.
خدایـــــــــــــــا
مگه بهم نگفتی حق انتخاب داری پس چرا انتخابم در اغوش دیگریست
دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»
صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟»
دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد. سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه پول خرد بود.
دخترک ادامه داد: «امروز روز تولد خواهر بزرگم است. می خواهم این گردن بند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از فوت مادرمان، خواهر بزرگم ، مثل مادر از ما مراقبت می کند. فکر می کنم او این گردن بند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست.»
صاحب مغازه، گردن بند یاقوتی که دخترک می خواست را آورد و آن را در یک جعبه کوچک قرار داده و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بسته بندی نمود. سپس بر روی آن یک روبان سبز چسباند و به دخترک داد و گفت: «وقتی می خواهی از خیابان رد شوی، دقت کن.» دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین می پرید، به سمت خانه روان شد.
شب، هنگامی که جواهر فروش می خواست مغازه اش را تعطیل کند، دختری زیباروی با چشمانی آبی وارد مغازه شد. او یک جعبه کوچک جواهر که بسته بندی آن باز شده بود روی میز قرار داده و پرسید: «این گردن بند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟»
صاحب مغازه پاسخ داد که «قیمت کالاهای این مغازه، رازی است بین من و خریدار.» دختر زیبا رو گفت: « خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردن بند اصل است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردن بند یاقوت کبود نمی رسد.»
صاحب مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را بر روی آن چسباند. سپس آن را به دختر زیبا داده و گفت: «خواهر کوچک شما، در مقایسه با تمامی انسان ها، قیمت بالاتری بابت این گردن بند پرداخته؛ چون او همه دار و ندار خود را برای خرید آن داده است.»