عضو شوید
عضویت سریع
شمابیشترکدام رادوس دارید؟
آوای دلتنگی
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
هنگامی که
لیلی و مجنون ده ساله بودند
روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود .
استاد سوالی را از لیلی پرسید ،
لیلی جوابی نداد
، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت .
استاد دوباره سوال خود را پرسید
و
باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت
بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد .
لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت.
بعد از کلاس ،
لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت:
دیوانه ،
مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی
یا لال که به استاد نگفتی .
لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت
گوش مجنون را کشید و گفت :
لیلی نه کر بود
نه لال ،
از عشق شنیدن دوباره صدای تو ،
فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ،
اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ،
من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی .
مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی
کد را وارد نمایید: